در نبود یوسف
زلیخا
خطرناک تر شده است...
روزمان شب شد
و شب ماند
کجایی، تو ای خورشید روزهامان؟!
امان از
طمع هایی که بر بخشنده بودن تو ورزیدیم
و خیانت کردیم . . .
بگویید ابراهیم(ع) بیاید
می خواهم
لحظه ای تبرش را قرض بگیرم
برای شکستن این بت نفس...
باید این دل ز پس نفس بر آید
و به پرواز در آید
و رها گردد از این دوری و غربت
و از این رنج و ز محنت
و جدا گردد از این زاری و هجران
عمل هامان که به تو نزدیک نیست
اگر زبانمان هم از تو دور شود
دیگر چه می ماند از ما؟!
به خدامان بنگر
که چگونه
با گلی سرخ به دست
هر زمان منتظر است
که به سویش گردیم...
کاش می دانستیم
که اینجا آمده ایم برای اثبات سه حرف...
"ع"، "ش" و "ق" . . .
پی نوشت:
عاشق کجا معصیت معشوق می کند...؟!
برگ و بار این درخت همه از توست
مبادا
پاییزش را بخواهی
خدای من...
گمان می کرد دست و دل بازی را به انتهایش رسانده است
حتی همسرش را هم بخشید
به چشمان ناپاک خیابان ها...
می دانیم که شاهد و ناظری
چه می شود
غایب می پنداریمت
و دور از چشمانت...
پی نوشت:
کاش نبینی کارهایمان را
کاش دلت نشکند
یابن الزهرا...
وقتی
دل هایمان
تاب با او "ماندن" را ندارند
چه انتظار است از چشمانمان...؟!
سالنامه های ما هیچکدام باطل نمی شوند
همه بایگانی می شوند
. . . الی یوم الوقت المعلوم . . ..حجر 38.. . .
(@سال 91)
شرمنده ایم آقا
آخر
دفتر اعمالمان
پر از قطرات اشک شما شده است
و شاید
پر از آه هایتان
بعد گریه ها...
گاه حس می کنم حکایتمان مانند کسی است
که در انتظار معشوق
چشمانش را به راه دوخته بود
اما
مدام از راه دور می شد...
برای دیدن امام زمانتان
چه سختی ها متحمل شدید بانو
حال آنکه ما
برای دیدن امام زمانمان
حاضر نیستیم حتی سختی کنار گذاشتن گناهان کوچک را کنار بگذاریم...
السلام علیک یا فاطمةالمعصومه
باران باریده است
اما
این کویر ها هنوز خشکند...
آخر
تا خودشان نخواهند
کاری از دست باران بر نمی آید!
شاید به جا باشد یک نفر به ما بگوید:
" بی وفا
سنگ ها را جمع نمی کنی از راهش
اقلا به پایش سنگ نزن
عمریست که منتظر است "
لازم نیست نام کسی رضا خان پهلوی باشد
یا سمتش پادشاهی یک کشور باشد
حتی در رفتار با همسر، یا حتی کودک خردسال همسایه، نیز ممکن است مستکبر باشیم
خدایــــــــا
چــگــونــه بـا ظـالــمان رفـتــار مـی کـــنـیـــــ ؟!
آخــــر...
ظلمنـــ ـ ـــا انـفـــ ـ ـــســنـــ ـ ـــا...
بین آسمان و زمین دیوار نکشیده اند
این کویر است
که چتر به دست گرفته...
اینجا زندگی گونه ای دیگر است
برگ ها ی خشکیده
وقت بهار می افتند...
بعد از زمستان گناه!
زمانه ی عجیبیست
یک نفر را هزار و اندی سال به انفرادی فرستاده ایم
درها را به رویش قفل کرده ایم
مدام برایش زبان درازی می کنیم
و می گوییم:
بیا پیش ما...
ما چه می فهمیم معنای انتظار را؟
انتظار را آن امامی می فهمد
که هزار و اندی سال خون دل خورده است
یک چشم بند
از جنس دنیایی آن
کافیست
تا
از خدا غافل شویم
( پی نوشت: مراقب باشیم شیطان چشمانمان را نبندد... )