دیو چو بیرون رود
دیو دیگری جای او گذارند!
_ اندر احوالات وزارت خانه
نوشته:
دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی
و وقتی نیست چیزی تو زندگیت کم باشه...
یاد تو می افتم...
می نویسم:
یا خیر حبیب و محبوب...
وقتی تو حتی از یک نقطه نیز آگاهی
کاش حتی یک نقطه اضاف نگذارم... مبادا بگویی زیاد نوشته ای!
پ.ن:
گاهی نباید چیزی نوشت؛
گاهی یک سلام،
گاهی یک سلام و یک کلمه؛
و چه شیرین است که به خاطر او بیش از این ننویسی...
پ.ن2:
خدایا کمکمان کن...
به سقف اتاق خیره بود؛
خیره بود؛
و باز هم خیره بود...
چه ماجرای عجیبیست جانباز قطع نخاع بودن!
پ.ن:
از اوضاع خودش راضی بود
و ای کاش
از اوضاع امثال من نیز...
فکرش را که می کنم لرزه بر اندامم می افتد:
من نتوانم ذکری از تو بر زبانم آورم
و با حسرت به اطرافیان نگاه کنم که همگی ذکر گویند... " بـه عــزّت و شــرف لــا الــه الــا الـلّه . . . "
پ.ن:
و ما لی لا أبکی؟! و لا أدری الی ما یکون مصیری...
( و چرا گریه نکنم...؟! در حالی که از سرنوشت خود بی خبرم... )
مناجات ابوحمزه ثمالی - امام سجاد علیه السلام.
لباس نو نمی خواهم
همین پیرهنِ مشکی برای بهاری شدنم کافیست...
پ.ن:
سالی که نکوست
از فاطمیه اش پیداست...
با تمام ادعای تبهرش در ریاضیات
هیچگاه نتوانست بفهمد
یک در کنار بی نهایت برابر است با بی نهایت...
پ.ن: ای کاش با تو خدایی شوم، خدا...
غربتت را باور کن؛
قواره های این شهر آنقدر کوچک است،
که هیچ کدام از لباس هایش به تو نمی آید!
پ.ن:
لباس
باید از آسمان باشد،
آنجا که هیچ بویی از زباله های این شهر نبرده است...
پیش خداوند
شاید سوره ای دیگر محفوظ باشد،
که با حروف "مقطعه" ی نام شما شروع می گردد...
حـــاء، سیــن، یـــاء، نـــون ؛ حسیــن علیه السلام .
دل آسمان است
تو را که ببیند
قیامت می شود...
" و إذا السماء کشطت " *
" و آنگاه که آسمان ز جا کنده شود "
پ.ن:
دلم قیامت با تو بودن خواهد...*سوره مبارکه تکویر، آیه شریفه 11
چشم بند که ببندم
راهت هر چه نورانی باشد
نخواهم دید...
پ.ن:
می خواهم چشمانم را "تو" باز کنی...
چشم بند که ببندم
راهت هر چه نورانی باشد
نخواهم دید...
پ.ن:
می خواهم چشمانم را "تو" باز کنی...
چشمانش را بست...
هرچند که می دانست تو می بینی،
اما همین که تو را ندید پایان کارش بود...
پ.ن:
بازی های کودکی به یادم آیند
چشمانم را در پشت درختی پنهان می کردم؛
گمان می کردم دیگر همبازی ها مرا نمی بیند...
می خواستند دنیا را از من بگیرند
آن زمان که قطار شهرتان بی من حرکت کرد
اما نمی دانم چه شد که نگاهتان بار دیگر افتاد بر من و گذاشتید کسی در را بگشاید و در همان حرکت قطار، دنیایم را پس گیرم...
مولا! دنیای من اینجاست که شما هستید، نه جای دگر...
گفتند این توافق تعظیم غرب شرق مقابل ایران بوده است
و ما نمی دانیم
دم خروس را باور کنیم؛
یا این کلماتشان را !این روزها
نه در
نه دیوار
نه کوه
هیچ کدام راه من به تو را سد نکرده اند که نابودشان کنم
هیچ کدام...
این روز ها فقط منِ من بین من و تو قرار گرفته است
تو بگو چه کنم...؟!
( اقتباس از اگر دری میان ما بود )
دل هــا هـمــه بـی تــابــــ تــو اربــابــــ ؛
وقـتــی ز بــلـنــدی بـرســد نـغــمـه ی قـــرآن . . .
+ صـوتــــ حـجــازیـت عــالـم تکـان دهــد؛ قــرآنِ رویِ نـیــزه! چــه زیـبــا صــدای تــوسـتــــ . . .
لب ها
پس از بی جوابی فریاد هل من ناصر ...
تشنه گشتند
پ.ن: هنوز / تشنه ...
فکری در سرم پرسه می زند:
" می شود آسمان به زمین بیاید ؟!!
یا که زمین به آسمان رود... ؟! "
. . . سرم هوای پرواز دارد !!
آسـمــان هـا و زمـیــن غـرق بـه خــون خـواهــد شـد،
مــکــــن ای صــبـــــح طــلــــوع . . .
دلم آبرو می خواهد،
از جنس آبی که از دستان سقا ریخت؛
دلم آبرو می خواهد...
پاییز را دوست ندارم
اصلا / حالا که تو نیستی / بهار را هم دوست ندارم / ای تنها بهار دنیا ...
پ.ن:
چه بهار ها که پاییز شدند و تو نیامدی...
دسـتــان مــن
ســرشــارِ از شــور و وفــا
در کــربـلا بــودم اگــر . . .
پی نوشت:
واقعیت شاید گونه دیگر می بود اگر آنجا بودم، اما آرزو که عیب نیست ...