به طعم گندم

با تمام تلخی همیشگی؛ گندم پدر هنوز روی خوشه است، روی خوشه هاست...

بسم الله الرحمن الرحیم
در نبود تو
می نویسم از برای تو
از برای گریه های شامگاه تو...

می شود برای ما دعا کنی
آن زمان که می چکد
قطره های اشک از دو دیدگان تو
بعد دیدن کار های ما،
در نبود تو...؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر هایم
همه ناتمامند
آخر
در انتظارند تا "تو" تمامشان کنی
ای پایان خوش تمام آرزو ها . . .

آخرین نظرات

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

باز هم تا آخر شب پای ماهواره بود؛

باز هم تا آخر شب گلویم پر از بغض بود؛

باز هم آخر شب بغضم ترکید:

"آخه عزیزم اینا همونایی هستن که هشت سال جوونای ما رو گرفتن... می ترسم تو رو هم از من بگیرن"

باز هم آخر شب شد، خوابید، من ماندم و ترس این که دیر بیدار شود...


+

باتوجه به کم بودن تجربه م در زمینه داستان، لطفا نقد کنید.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۸:۰۹
امیر حسین

جوان در فکر انجام کاری جدید برای تحول در زندگیش بود، ایده های بسیاری در سرش داشت اما هر چه می کرد نمی توانست موفق شود.

روزی در حال قدم زدن در خیابان بود که یکی از مشهورترین و موفق ترین مدیران دنیا را دید. با خوشحالی سمت او رفت و بعد تعریف ماجرا تقاضای کمک کرد. مدیر موفق لبخندی زد و گفت : می فهمم چه می گویی جوان، می فهمم... راستش من هم دقیقا مثل تو بودم؛ و دقیقا همین کار تو را انجام دادم و به موفقیت رسیدم.

(ادامه داستان در ادامه مطلب)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۳
امیر حسین

سراغ کتاب خانه اش رفت

و خاک خورده ترین کتاب را برداشت...

... قرآن


پی نوشت:

خودش را مسلمان می دانست...!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۳۴
امیر حسین

تا چشم بر هم گذاشت

روزش شب شد

و باز چشم بر هم گذاشت

اما دیگر شبش روز نشد . . .!


پی نوشت:

در چشم بر هم زدنی از دنیا می رویم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۲۳
امیر حسین

چادرش را بوسه زد و گفت

یادت باشد

من

می روم

تا حجابت بماند

. . . و پرواز کرد!


پی نوشت: چه کرده ایم با شهدایمان؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۰۸
امیر حسین

چمدانش را بست، گفت می خواهم به سفر بروم

پرسیدم: کجا به سلامتی

_یه جای خوب! تو هم چمدونت را ببند...

_من دیگه واسه چی؟ من که قصد سفر ندارم

_هممون مسافریم، قصد هم نداشته باشی به زور می برنت، اگه از قبل چمدونت رو نبندی برات سخت تره!


( چمدانمان را که می بندیم نباید زیاد سنگینش کنیم...

یک کفن کافیست

بار اضافی که نمی گذارند ببریم، تازه جریمه هم دارد! )


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۱ ، ۲۳:۵۹
امیر حسین

بابای من زنده است

فقط

بعد از جبهه رفتنش

در یک قاب عکس

تاقچه نشین شده است

همین!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۳:۴۷
امیر حسین