به طعم گندم

با تمام تلخی همیشگی؛ گندم پدر هنوز روی خوشه است، روی خوشه هاست...
دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۳۳ ق.ظ

داستان کوتاه - بهترین راه ممکن

جوان در فکر انجام کاری جدید برای تحول در زندگیش بود، ایده های بسیاری در سرش داشت اما هر چه می کرد نمی توانست موفق شود.

روزی در حال قدم زدن در خیابان بود که یکی از مشهورترین و موفق ترین مدیران دنیا را دید. با خوشحالی سمت او رفت و بعد تعریف ماجرا تقاضای کمک کرد. مدیر موفق لبخندی زد و گفت : می فهمم چه می گویی جوان، می فهمم... راستش من هم دقیقا مثل تو بودم؛ و دقیقا همین کار تو را انجام دادم و به موفقیت رسیدم.

(ادامه داستان در ادامه مطلب)

مکثی کرد و ادامه داد : با این تفاوت که من ابتدا پیش موفق ترین مدیر دنیا که اتفاقا خانه اش همین حوالیست رفتم، و بعد پیش مدیر های کوچک. اما تو در عین نزدیکی به خانه ی او آمده ای پیش من!

جوان که از پیدا کردن راه حلی برای مشکلش خوشحال بود گفت : می شود خانه کسی که پیش او رفتید را نشانم بدهید؟ به نظرتان قبول می کند به من کمک کند؟

مرد جواب داد: شک نکن، با این که سال ها می گذرد اما هنوز یادم است، بهترین راه ممکن را جلوی پایم گذاشت؛ این را گفت و سمت دیگر خیابان را نشان داد: خانه اش دقیقا همانجاست. نگاه کن تابلو هم دارد: " مسجد "



نوشته شده توسط امیر حسین
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

به طعم گندم

با تمام تلخی همیشگی؛ گندم پدر هنوز روی خوشه است، روی خوشه هاست...

بسم الله الرحمن الرحیم
در نبود تو
می نویسم از برای تو
از برای گریه های شامگاه تو...

می شود برای ما دعا کنی
آن زمان که می چکد
قطره های اشک از دو دیدگان تو
بعد دیدن کار های ما،
در نبود تو...؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر هایم
همه ناتمامند
آخر
در انتظارند تا "تو" تمامشان کنی
ای پایان خوش تمام آرزو ها . . .

آخرین نظرات

داستان کوتاه - بهترین راه ممکن

دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۳۳ ق.ظ

جوان در فکر انجام کاری جدید برای تحول در زندگیش بود، ایده های بسیاری در سرش داشت اما هر چه می کرد نمی توانست موفق شود.

روزی در حال قدم زدن در خیابان بود که یکی از مشهورترین و موفق ترین مدیران دنیا را دید. با خوشحالی سمت او رفت و بعد تعریف ماجرا تقاضای کمک کرد. مدیر موفق لبخندی زد و گفت : می فهمم چه می گویی جوان، می فهمم... راستش من هم دقیقا مثل تو بودم؛ و دقیقا همین کار تو را انجام دادم و به موفقیت رسیدم.

(ادامه داستان در ادامه مطلب)

مکثی کرد و ادامه داد : با این تفاوت که من ابتدا پیش موفق ترین مدیر دنیا که اتفاقا خانه اش همین حوالیست رفتم، و بعد پیش مدیر های کوچک. اما تو در عین نزدیکی به خانه ی او آمده ای پیش من!

جوان که از پیدا کردن راه حلی برای مشکلش خوشحال بود گفت : می شود خانه کسی که پیش او رفتید را نشانم بدهید؟ به نظرتان قبول می کند به من کمک کند؟

مرد جواب داد: شک نکن، با این که سال ها می گذرد اما هنوز یادم است، بهترین راه ممکن را جلوی پایم گذاشت؛ این را گفت و سمت دیگر خیابان را نشان داد: خانه اش دقیقا همانجاست. نگاه کن تابلو هم دارد: " مسجد "

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۱۸

نظرات  (۱)

۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۳۹ پرستو مهاجر
عالـــــی
پاسخ:
سلام علیکم، تشکر.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی