داستان کوتاه - بهترین راه ممکن
جوان در فکر انجام کاری جدید برای تحول در زندگیش بود، ایده های بسیاری در سرش داشت اما هر چه می کرد نمی توانست موفق شود.
روزی در حال قدم زدن در خیابان بود که یکی از مشهورترین و موفق ترین مدیران دنیا را دید. با خوشحالی سمت او رفت و بعد تعریف ماجرا تقاضای کمک کرد. مدیر موفق لبخندی زد و گفت : می فهمم چه می گویی جوان، می فهمم... راستش من هم دقیقا مثل تو بودم؛ و دقیقا همین کار تو را انجام دادم و به موفقیت رسیدم.
(ادامه داستان در ادامه مطلب)
مکثی کرد و ادامه داد : با این تفاوت که من ابتدا پیش موفق ترین مدیر دنیا که اتفاقا خانه اش همین حوالیست رفتم، و بعد پیش مدیر های کوچک. اما تو در عین نزدیکی به خانه ی او آمده ای پیش من!
جوان که از پیدا کردن راه حلی برای مشکلش خوشحال بود گفت : می شود خانه کسی که پیش او رفتید را نشانم بدهید؟ به نظرتان قبول می کند به من کمک کند؟
مرد جواب داد: شک نکن، با این که سال ها می گذرد اما هنوز یادم است، بهترین راه ممکن را جلوی پایم گذاشت؛ این را گفت و سمت دیگر خیابان را نشان داد: خانه اش دقیقا همانجاست. نگاه کن تابلو هم دارد: " مسجد "