داستان کوتاه کوتاه - می ترسم تو را از من بگیرند
چهارشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۰۹ ب.ظ
باز هم تا آخر شب پای ماهواره بود؛
باز هم تا آخر شب گلویم پر از بغض بود؛
باز هم آخر شب بغضم ترکید:
"آخه عزیزم اینا همونایی هستن که هشت سال جوونای ما رو گرفتن... می ترسم تو رو هم از من بگیرن"
باز هم آخر شب شد، خوابید، من ماندم و ترس این که دیر بیدار شود...
+
باتوجه به کم بودن تجربه م در زمینه داستان، لطفا نقد کنید.
۹۳/۰۴/۱۸
یا