چقدر "تو را ندیدن"هایم در این یک سال زیاد بود...
خداوندا
حلالم کن...
«...و ما کانَ رَبُّکَ نَسیّا»*
وای بر چون منی
که تو چنینی اما
من بیچاره مدام فراموش می کنم...
*سوره مبارکه مریم، آیه شریفه 64 «و پروردگار تو فراموش کار نیست»
بغضی در این گلو به تماشای "بودن" است
ای کاش بودنت به نبودن نمی رسید...
+ صـد شــکـر کـــه هـســتـی
بعد این یک سال
حق داری اگر روی گردانی
مــرا بـبــخــش کــه عــاشـقــتــــ نـیــسـتــم
مـرا بـبـخــش . . .
چـــه لـحــظـــه هـــا
کــــه از کـنــار نـــداریـــم گـــذشـتــی
و چــــه لـحـظـــه هـــا کـــــه تـــکـرار شــــدی . . .
بــــار اوّلـــتـــ نــیـــســتــــــ ، امــّــا
. . . مـــی شــــود دوبــــاره تــکــــرار شـــوی ؟ !
بـــعـضــی هــــامـان
نــبـایـــد بـگــویــیـم: خـــداحــافـظ مــــاه خـــدا
بــلـکـــه بـــایـد بـــگـویـیــم: خـــداحـافـظ خـــدا
آخــــر خـــدای بــعـضــیـمــان فــقـط در مــاه او خـــدای مـــاسـتــــ ...
پی نوشت:
کاش روز از نو و روزی از نو نشود...
(ادامه مطلب حاوی تصویر)
یـکــــــ مــــــاه تـمــنــّـای گــــذشـتِ تــــ♥ـــو گــــذشـــتـــــ
بــــاور نـــمـــی کــــنـم
کــــــه مـــن بــمــــانـــم و روی ســـیــاه مــــــــن
پی نوشت:
بعد از بهار
روسیاهی کجا ماند به ذغال...؟!
ذغــــال هم
تـــابــــ روســیــــاهــی بــعـــد زمـســتـــان را نــــدارد
چـــه رســد بــه مـــن
بـعــد رمــضـــان تــــ♥ـــو . . .
پی نوشت:
مگذار به مانند ذغالی روسیاه آتش گیرم...
باید این دل ز پس نفس بر آید
و به پرواز در آید
و رها گردد از این دوری و غربت
و از این رنج و ز محنت
و جدا گردد از این زاری و هجران
عمل هامان که به تو نزدیک نیست
اگر زبانمان هم از تو دور شود
دیگر چه می ماند از ما؟!
به خدامان بنگر
که چگونه
با گلی سرخ به دست
هر زمان منتظر است
که به سویش گردیم...
می دانیم که شاهد و ناظری
چه می شود
غایب می پنداریمت
و دور از چشمانت...
پی نوشت:
کاش نبینی کارهایمان را
کاش دلت نشکند
یابن الزهرا...
وقتی
دل هایمان
تاب با او "ماندن" را ندارند
چه انتظار است از چشمانمان...؟!
سالنامه های ما هیچکدام باطل نمی شوند
همه بایگانی می شوند
. . . الی یوم الوقت المعلوم . . ..حجر 38.. . .
(@سال 91)
شرمنده ایم آقا
آخر
دفتر اعمالمان
پر از قطرات اشک شما شده است
و شاید
پر از آه هایتان
بعد گریه ها...
گاه حس می کنم حکایتمان مانند کسی است
که در انتظار معشوق
چشمانش را به راه دوخته بود
اما
مدام از راه دور می شد...
باران باریده است
اما
این کویر ها هنوز خشکند...
آخر
تا خودشان نخواهند
کاری از دست باران بر نمی آید!
خدایــــــــا
چــگــونــه بـا ظـالــمان رفـتــار مـی کـــنـیـــــ ؟!
آخــــر...
ظلمنـــ ـ ـــا انـفـــ ـ ـــســنـــ ـ ـــا...
اینجا زندگی گونه ای دیگر است
برگ ها ی خشکیده
وقت بهار می افتند...
بعد از زمستان گناه!
وای بر من
تو از کار من چشم پوشیدی
اما من از خواست نفسم چشم نپوشیدم...
نگران سیاهی های گذشته نباش
با مداد سفید که خط بکشی
سیاهی ها خودشان کم کم محو می شوند