هر سال عزا بگیریم
عزای تولد
که یک سال دیگر به گناهانمان اضافه کردیم
و بعضی باید جشن بگیریم...
عبد باشیم یا نباشیم
او ربوبیت می کند
اما این رسم بندگی نیست...
می گویند ماه صفر، ماه درد است
اما من می گویم
تا وقتی که نیاید
تمام ماه های سال، ماه دردند...
مجنون که شویم
لیلایمان هم پیدایش می شود
مجنون که شویم
لیلایمان هم ظهور می کند!
درخت ماند
و
خواب زمستانی
و فکر انتظار پرنده ای که کوچ کرده بود
انگار نمی دانست اگر سبز شود پرنده برمیگردد...
دور معشوقت بگردی
و بعد آن
به دور از هر دغدغه
روی گنبد
کنارش
بنشینی...
کبوتر بودن هم عـــالمی دارد
یادتان هست مولا؟
بارها
وقت خداحافظی
کنار ضریحتان
قول هایی رد و بدل شد...
قرار شد شما باز دعوت کنید
و من...
بارها شما به قول نداده تان عمل کردید
و من...
( این اولین دو بیتی من هستش که منتشر می کنم، البته یادم نیست اولین دوبیتی سروده شده هم هست یا نه! )
اینجا دو دست و قلم ها از آن اوست
از داغ واقعه خوانم برای دوست:
زندان شده ست زندگیم در فراق تو
دیدار روی یوسف کنعانم آرزوست
آخر چطور با تو خداحافظی کنم؟
دو ماه بدنم با تو خو گرفته است
حالا چگونه تو را کنار بگذارم؟
پی نوشت:
یادم باشد
حالا که می خواهم با پیرهن مشکیم خداحافظی کنم
چند وقتی یک بار به آن سر بزنم
تا ماجرای نوکر و ارباب فراموشم نشود...
چمدانش را بست، گفت می خواهم به سفر بروم
پرسیدم: کجا به سلامتی
_یه جای خوب! تو هم چمدونت را ببند...
_من دیگه واسه چی؟ من که قصد سفر ندارم
_هممون مسافریم، قصد هم نداشته باشی به زور می برنت، اگه از قبل چمدونت رو نبندی برات سخت تره!
( چمدانمان را که می بندیم نباید زیاد سنگینش کنیم...
یک کفن کافیست
بار اضافی که نمی گذارند ببریم، تازه جریمه هم دارد! )
قبل از انجام گناه
تفألی به دفتر نفس زد
می خواست ذره ای به "قربة الی الشیطان" بودن کارش لطمه وارد نشود!!
روزگار عجیبیست
شیطان
از بعضی ها
رضایت نامه می گیرد
و بعد آن
سرشان را می برد
نمی گویم تعطیل است
دل که تعطیل نمی شود
فقط
حالش خوب نیست
غم زده است!
هنوز باورم نمی شود امید جان...
حالا که به آسمان رفتی
یادت باشد
این پایین یک عده دلتنگ تو می شوند
گه گداری به آنها سر بزن...
( تقدیم به دوست عزیزم امید غفارلو که لحظاتی پیش خبردار شدم پدرشون فوت کردن، جهت شادی روحشون فاتحه و صلوات )
"آمدیم...نبودید...رفتیم"
یابـن الحسـن!
این سرگذشت حال مــاست
یک عــمر است وقتـی می بینیم شـمــا نیستید
جـای انتظــار...
مـی رویم!
این دست را همیشه تو گرفته ای
و به قلم برده ای
حالا که دستم به قلم نمی رود هم باید خودت آن را بگیری!
تا مرحله ای کار را باید به عقل سپرد
اما پس از آن دیگر هیچ کاری از دست عقل برنمی آید
باید دست به دامن دل شد
نالیدن از دست شیطان چه سود دارد
وقتی که
ما خودمان بدون شیطان هم کار عصیان را پیش می بریم؟
( " من از بیگانگان هرگز ننالم / که با من هر چه کرد آن آشنا کرد " )