به طعم گندم

با تمام تلخی همیشگی؛ گندم پدر هنوز روی خوشه است، روی خوشه هاست...

بسم الله الرحمن الرحیم
در نبود تو
می نویسم از برای تو
از برای گریه های شامگاه تو...

می شود برای ما دعا کنی
آن زمان که می چکد
قطره های اشک از دو دیدگان تو
بعد دیدن کار های ما،
در نبود تو...؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر هایم
همه ناتمامند
آخر
در انتظارند تا "تو" تمامشان کنی
ای پایان خوش تمام آرزو ها . . .

آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

جوان در فکر انجام کاری جدید برای تحول در زندگیش بود، ایده های بسیاری در سرش داشت اما هر چه می کرد نمی توانست موفق شود.

روزی در حال قدم زدن در خیابان بود که یکی از مشهورترین و موفق ترین مدیران دنیا را دید. با خوشحالی سمت او رفت و بعد تعریف ماجرا تقاضای کمک کرد. مدیر موفق لبخندی زد و گفت : می فهمم چه می گویی جوان، می فهمم... راستش من هم دقیقا مثل تو بودم؛ و دقیقا همین کار تو را انجام دادم و به موفقیت رسیدم.

(ادامه داستان در ادامه مطلب)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۳
امیر حسین