جوان در فکر انجام کاری جدید برای تحول در زندگیش بود، ایده های بسیاری در سرش داشت اما هر چه می کرد نمی توانست موفق شود.
روزی در حال قدم زدن در خیابان بود که یکی از مشهورترین و موفق ترین مدیران دنیا را دید. با خوشحالی سمت او رفت و بعد تعریف ماجرا تقاضای کمک کرد. مدیر موفق لبخندی زد و گفت : می فهمم چه می گویی جوان، می فهمم... راستش من هم دقیقا مثل تو بودم؛ و دقیقا همین کار تو را انجام دادم و به موفقیت رسیدم.
(ادامه داستان در ادامه مطلب)