چه بگویم، که تو بهتر دانی
حال زار من را...
بستان بـاعث غـم را مـن ز هـجـر تــو شـکستـم
بـنــمـا بـال و پــرم را که رسـد بر تـــو دو دستـم
تو که می دانی
چه سخت است "دل کندن"
مخواه که روزی دل هایمان از تو کنده شود...
امان از
طمع هایی که بر بخشنده بودن تو ورزیدیم
و خیانت کردیم . . .
دلم بی قرار است
کجایی
ای قرارگاه دل ها...؟!
پی نوشت:
خدایا... قرار دل های بی قرارمان را برسان . . .
نمی گویم راه نیست؛
هست...
اما
کاش پاهایم به راه می افتادند؛
راه خانه ی تو . . .
عمل هامان که به تو نزدیک نیست
اگر زبانمان هم از تو دور شود
دیگر چه می ماند از ما؟!
بیچاره این دل
که سکانش
به دست من افتاده است...
پی نوشت:
خدایا... دلم تو را می خواهد... کمک کن که به سمت تو آیم
می دانم
حتی اگر من نخواهم
باز هم سر می زنی
به این دل درمانده...
پی نوشت:
چه رسد به زمانی که بخواهم...
نرسیدن ها
همه حکایت دارند
که مشکلیست در این خواستن ها
مگر می شود کسی تو را بخواهد و نرسد؟!
برگ و بار این درخت همه از توست
مبادا
پاییزش را بخواهی
خدای من...
چیزی نمی خواهم
همین که "تو" پشت من باشی
از تمام دنیا بی نیازم می کند...
چرا باید
تلخی ها را
شیرین بچشیم؟؟
چه بر سرمان آمده است؟ . . .
می خواهم تحصن کنم
مقابل خانه ات!
آنقدر می مانم تا راهم دهی
خدای من...
. . .
پی نوشت:
این حرف ها بماند بین من و خودت، مثل تمام چیز هایی که بینمان ماند...
آرزوهامان بلند
و خودمان
کوتاه . . .
کاش به آرزوهامان نگاه کند، نه خودمان...
حالمان را
همانطور کن
که خودت می پسندی . . . که احسن الحال همان است و بس
شاید
نخواستی
آنجا - پیش حجت تو بر روی زمین
شهید شوم
و شاید
کار های مهمتری بر روی دوشم گذاشته ای
که باید تمامشان کنم...
پی نوشت:
سلام مجدد، بنده برگشتم
خدایا
یک دل خلوت می خواهم
و تو را...
تا کمی در دلم با تو خلوت کنم!
نکند روزی رسد
من بمانم
یک زبان بند آمده
و نکیر و منکر
خدایا...
می گویم غیرممکن است
اما می دانم
تو که بخواهی
هیچ چیز غیر ممکن نیست
پس کارم را به تو می سپارم...
خدایا
هر کس نداند
من که می دانم
تمام این ها فقط از لطف توست...