دست بر نمی دارد
از سر من
خیال تو
کجایی آخر آقای مـــــــــن...
دست بر نمی دارد
از سر من
خیال تو
کجایی آخر آقای مـــــــــن...
می دانیم که شاهد و ناظری
چه می شود
غایب می پنداریمت
و دور از چشمانت...
پی نوشت:
کاش نبینی کارهایمان را
کاش دلت نشکند
یابن الزهرا...
می خواهم تحصن کنم
مقابل خانه ات!
آنقدر می مانم تا راهم دهی
خدای من...
راه این آسمان را
باید از ستاره ها تشخیص داد
ستاره که نه...
چهارده خورشید...
در جنگ نرم
گل به خودی است
که مشغول جای دیگری شوی
و
از درس و دانشگاهت بمانی...
پی نوشت:
فراموش نکن وظیفه مان چیست!
. . .
پی نوشت:
این حرف ها بماند بین من و خودت، مثل تمام چیز هایی که بینمان ماند...
وقتی
دل هایمان
تاب با او "ماندن" را ندارند
چه انتظار است از چشمانمان...؟!
چه بیماری ها که شنیده ام شفا داده ای
دیگر مطمئنم
از پس بیماری های این دل های ما نیز بر می آیی
یا باب الحوائج
یا ابالفضل العباس
یا قطیع الکفین...
السلام علیک یا فاطمة الزهرا
. . .
سلام
بر
پال پر پر شده ات ...
آخر
مستجاب شد
دعای مادر...
... " الهم عجل وفاتی سریعا"
احوال مادرم را
از میخ در بپرسید...
پی نوشت:
. . . بپرسید که با پهلوی مادرم چه کرد
بعد خورشید
علی(ع) می ماند و یک چاه...
آه
ای خورشید شب های مدینه
غروب مکن...
درد
به گلویمان رسیده است
... بیا و این بغض را بشکن / یابن الحسن
دیگر
نمی گذارم
تو هم / مانند پدرت
تنها قدم برداری...
... / در کوچه های مدینه / ...
پی نوشت:
بانو! نمی دانی همسرت بعد تو چه تنها شد ؛ و حال فرزندت چه تنهاست ...
آرزوهامان بلند
و خودمان
کوتاه . . .
کاش به آرزوهامان نگاه کند، نه خودمان...
بعد آنهمه درد
هنوز هم
رمقی / در بازوی کبودش / مانده بود
بند کفن باز شد و . . .
حالمان را
همانطور کن
که خودت می پسندی . . . که احسن الحال همان است و بس
سالنامه های ما هیچکدام باطل نمی شوند
همه بایگانی می شوند
. . . الی یوم الوقت المعلوم . . ..حجر 38.. . .
(@سال 91)