گرفتن آتش در دست...
مادر مقابل چرخ خیاطی کهنه اش نشسته بود و لباس می دوخت : «به بازار رفتم، شلوارهای بازار بدن نما بود.»
حتی یک نمونه اش را که در خانه داشت نشانم داد؛
و این من بودم که جز سکوت و آه حسرت جوابی نداشتم...
+نه از درد دست و پایش گلایه می کرد،
و نه حتی از مردم این روزگار؛
تنها گلایه اش از چرخ خیاطی بود که از سر فرسودگی به سختی می دوخت...
پ.ن:
هرچند که می دانم همه جای بازار چنین نیست؛ اما...