یه کار مهم...
بسم الله الرحمن الرحیم
مدت ها با خودش کلنجار می رفت
اما و اگر های بسیار...
از هر دری که خواست وارد شود یک توجیه نامربوط جور می شد و راه را می بست.
ولی این بار دیگر راه حلش از نظر خودش ردخور نداشت.
تمام جوانب را سنجیده بود.
ذره ذره صحبت هایش را تنظیم کرده بود.
با تمام ترسی که در دلش داشت توکل به خدا کرد و همه ی افکاری که جلویش را میگرفتند را کنار گذاشت.
جلو رفت
_سلام؛ ببخشید آقا میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
_سلام، بله درخدمتم
با مهربانی دست مرد را گرفت و او را به گوشه ای کشاند
_اینجا خیابونه، بعضیا می خوان از ناموس بقیه استفاده کنن برای لذت خودشون، حیف نیست خانمی که همراهتونن هدف این چشم چرونی ها باشن؟!
مرد به همراهیش نگاه کوچکی کرد، کمی مکث کرد و با خودش فکر کرد. بعد از تشکر، خداحافظی کرد و سمت همسرش رفت و...
حالا که آن خانم حجابش را درست کرده بود تازه فهمیده بود اگر او بخواهد کارهایی که سخت ترین به نظر می آیند چقدر آسان می شوند.